مریم پ معلمی که بعد از یک اتفاق معتاد شد، افسردگی گرفت و حالا دوباره به زندگی برگشته است.دستهایش به سفیدی عادت دارد. اما خودش میگوید سفیدی گچ کجا و سفیدی مواد مخدر کجا. چشمهایش به سیاهی عادت دارد اما خودش میگوید سیاهی تخته سیاه کجا و سیاهی روزگارش با مواد مخدر کجا.
آن سفیدی روی سیاهی رد میانداخت و سیاهی را سفید میکرد اما این سفیدی راه سیاهی را هموارتر میکرد. انگار یک فرش قرمز برایش پهن میکرد که بفرما زندگیام را سیاهتر کن. «کاش آن گرد سفید آشنای دستهایم را هیچ وقت پاک نمیکردم. کاش آن روز به لجبازی با خودم نمینشستم به سیگار کشیدن و دنبال مرهمهای الکی نمیگشتم. کاش هیچ وقت راهم را از مسیر مدرسه کج نمیکردم و آن سرازیری را پایین نمیرفتم.»
مریم.پ زنی 38 ساله است. معلم بوده پایه دبستان، حق التدریسی درس میداده اما بعد از یک اتفاق عجیب همه زندگیاش به هم میریزد به جای گچ و خودکار چیزهایی به دست میگیرد که خودش هم هنوز باورش نمیشود، آنقدر که دلش میخواهد این ناباوری در جانش بماند و برای همیشه روزهای سفیدی و سیاهی مواد را فراموش کند.
این جمله «داشتم زندگی خودم را میکردم نمیدانم یهو چه اتفاقی افتاد» برای او کاملاً صدق میکند «داشتم زندگی خودم را میکردم. هم درس میدادم هم درس میخواندم. صبح تا بعد از ظهر پای تخته میایستادم و روزگار شادی با بچهها داشتم. نمیدانم چرا این بلا سرم آمد.
من آن روز داشتم راه خودم را میرفتم در مسیر همیشگی اما عجله بیجای یک راننده و سبقت بیدلیل مرا نابود کرد. تصادف وحشتناکی را پشت سر گذاشتم. بعد از یک ماه بستری بودن در بیمارستان و سه ماه خوابیدن روی تخت متوجه شدم که دیگر آن آدم قدیمی نیستم. پای راستم کوتاه شده بود.
لنگ میزدم. خیلی بد و غیر عادی بود اصلاً به آن شرایط عادت نداشتم. برای همین خیلی عصبی و بداخلاق شده بودم. صبح تا شب داد و بیداد میکردم.
همین باعث شد که شوهرم دست پسر دو سالهام را بگیرد و بدون خداحافظی با من از ایران برود. شوهرم بزرگترین ضربه را به من زد. حتی با من درباره تصمیمش صحبت نکرد.
انگار نه انگار که من هم در آن زندگی نقشی داشتم. انگار نه انگار که 5 سال باهم خوب و خوش زندگی کرده بودیم. به خاطر اینکه پایم میلنگید و حال روحی مناسبی نداشتم نباید مرا ترک میکرد. نباید پسرم را از من میگرفت»
سفیدی سیگار آلوده
تمام کسانی که وارد این راه میشوند از اینکه یک روز در این مسیر قدم بر میداشتهاند متعجب هستند اینکه چطور آنها آلوده شدند. راهی خطرناک که بیسواد و با سواد و پولدار و فقیر را نمیشناسد فقط دستش را دراز میکند تا لحظهای غفلت داشته باشی آن وقت است که به چنگش میافتی: «من باورم نمیشود که یک روز معتاد بودم و اسیر مواد. اما این واقعیت است. این بلا از سر من گذشته.در همان زمان که در اوج ناباوری و بهت بودم به سیگار پناه بردم.
به خاطر بیمارستان و… کارم را از دست داده بودم. این موضوع حالم را خرابتر کرد. برای همین دنبال یک مرهم بودم. فکر میکردم با سیگار کشیدن حالم بهتر میشود. اصلاً سیگار و این چیزها در خانواده ما خودش عجیب بود دیگر چه برسد به مواد مخدر و… اما متأسفانه من نخستین نفری بودم که در خانوادهمان سیگار کشیدم و….» سیگار شروع کار بود و حشیش قدم دوم.
چند ماهی فقط سیگار میکشیدم اما غمم آنقدر بزرگ بود که حس میکردم باید یک چیزی باشد تا کاملاً آن را فراموش کنم. من دختر ناز پروردهای بودم. اصلاً یاد نگرفته بودم چطور باید با مشکلاتم بجنگم برای همین مدام از غم دوری فرزندم و پای کوتاهم فرار میکردم هیچ وقت با آن نمیجنگیدم و رو در رو نمیشدم. من خودم آگاهانه و از روی عمد حشیش و بقیه مواد مخدرها را انتخاب کردم. میدانستم با آنها وارد یک دنیای دیگر میشوم. من از غم میترسیدم. از کوتاهی پایم متنفر بودم. دنبال راهی میگشتم که دیگر آن را نبینم و به کل همه چیز را فراموش کنم.
فراموشی موقت
مگر یک درمان موقتی چقدر دوام دارد.مسکنهای معمولی چقدر میتواند تو را به دنیای فراموشی ببرد «میدانستم باید چیزی قویتر از سیگار پیدا کنم. یک روز عصا به دست به پارک رفتم میدانستم میتوانم در پارک مواد فروش پیدا کنم. یک ساعت نشستم و پیدا کردم. خیلی تعجب کرده بود چون طرز استفاده را از او پرسیدم و بلد نبودم باید چه کار کنم. چند ماهی همین طوری گذشت. دیگر مشتری ثابتش شده بودم. با یک اسام اس سر قرار میآمد و مواد را میداد و میرفت.
اما بعد از چند ماه حشیش هم فایدهای نداشت. انگار مغزم مسکن قوی تری میخواست. وقتی با او مطرح کردم مواد دیگری پیشنهاد داد. گفت اسمش کراک است. گفت مثل هروئین است اما خیلی بهتر و شیکتر و… گفت با این مواد دیگر غم سراغت نمیآید. دیگر چشمت هم به پای کوتاهت نمیافتد که غصه بخوری. دیگر خودت را هم فراموش میکنی چه برسد به پسرت.
راست میگفت کراک همین کار را با من کرد. مثل یک مرده متحرک شده بودم. دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکردم. اصلاً خودم را نمیدیدم. صبح تا شب سرم را میکردم توی یک ورق روزنامه و هر دو سه ساعت یک بار مصرف میکردم و دوباره بیهدف زل میزدم به نوشتههای روزنامه. زندگی همین بود. هرچه برایم مانده بود را خرج این مواد میکردم. بعد از تصادف و رفتن شوهرم ماشینم را فروخته بودم و پولش را گذاشته بودم بانک و سودش را میگرفتم. با آن پول زندگیام میچرخید اما وقتی مصرفم بالا رفت دیگر آن پول جواب نمیداد. برای همین اصل پول را از بانک گرفتم و مثل بختک روی پول و داراییام افتادم.»
کفگیر به ته دیگ میرسد
کوه نور هم که باشد باز مقابل خرج و مخارج مواد مخدر کم میآورد: پولم تمام شد. خیلی ساده. باورم نمیشد اما وقتی روزی سی هزار تومان پول مواد بدهی همین میشود. تازه کرایه خانه و بقیه خرجها هم بود. من فقط پول خرج میکردم. هیچ درآمدی نداشتم فقط خرج میکردم. هرچه طلا و وسیله قیمتی داشتم هم فروختم. دیگر چیزی برایم نمانده بود. وقتی به مواد فروشم گفتم به من پیشنهاد داد تا یکی از اتاقهای خانهام را به معتادها اجاره بدهم و پولش را بگیرم. من که پولی نداشتم و چارهای هم برایم نمانده بود قبول کردم، اما گفتم فقط باید خانم باشند. او هم قبول کرد.
روزی 5-4 زن معتاد برای کشیدن مواد و تزریق به خانه من میآمدند. تزریق را هم همانجا از آنها یاد گرفتم. اما این روزها هم بیشتر از سه ماه طول نکشید. سه ماه اتاقم را اجاره دادم و خودم هم تزریقی شدم. از وضع و قیافهام هم نباید توضیحی بدهم. دیگر خودش مشخص بود. کسی که در دو سال از سیگار به حشیش و کراک و تزریق میرسد دیگر قیافهای برایش نمیماند. صاحبخانهام شهرستان زندگی میکرد. قبلاً خیلی با هم دوست بودیم. زن خوبی بود.
وقتی از شهرستان برگشت و مرا دید خیلی تعجب کرد. باورش نمیشد. اول فکر کرد اشتباه گرفته است. اما وقتی دقت کرد محکم روی صورتش کوبید. همان روزهای اول اعتیاد با خانوادهام قطع رابطه کردم. هر وقت به خانهام میآمدند در را باز نمیکردم و خودشان خسته میشدند و میرفتند. دو سه ماه یک بار با مادرم تلفنی حرف میزدم. برای همین خیلی از حال و روز من خبر نداشتند تا اینکه صاحبخانهام مادر و پدر و برادرم را به خانهام آورد.
بازگشت به خانواده
مادر و پدرم باورشان نمیشد که من همان دختر دوسال پیششان هستم. بیست کیلو وزن کم کرده بودم. یک اسکلت متحرک. با قیافهای سیاه و دستهایی لاغر سفیدی و استخوانی و سیاه. پدرم سه ساعت تمام گریه میکرد. مادرم خودش را میزد و خودش را نفرین میکرد. برادرم گوشهای کز کرده بود و فقط به من نگاه میکرد. همه بهتشان زده بود از آن همه سیاهی که من درگیرش بودم. من هم خمار بودم و همه بدنم درد میکرد. باورم نمیشد یک روز پدر و مادرم روبهروی من بنشینند و این طور روی سر و صورتشان بکوبند. صاحبخانهام که وضع را دید پیشنهاد داد که به جای گریه و زاری باید دنبال راه چارهای برای من باشند.
با صدای بلند صحبت میکرد و میگفت تقصیر شماها بوده که سراغی از دخترتان نگرفتید. میگفت او نمیخواست شما را ببیند شما چرا در را نشکستید و داخل خانه نشدید که ببینید چه وضعیتی دارد. صاحبخانهام تا شب حرف زد.
من چیزی نمیفهمیدم. سرم درد میکرد. می خواستم از آن شرایط خلاص شوم و موادم را بکشم و از خماری در بیایم. نمیدانم چه شد شبانه مرا سوار ماشین کردند. یک در بزرگ سبز دیدم که رویش با خطی سفید چیزی نوشته بودند.
آن قدر حالم بد بود که نوشته را نمیدیدم. فقط فهمیدم که مرا به دو خانم با روسریهای سبز و مانتوهای سفید تحویل دادند و رفتند. سرم را که برگرداندم مادرم گریه میکرد و صاحبخانهام با لبخند سرش را تکان داد و رفتند. من ماندم و روزهایی که هیچ وقت از یاد نمیرود. بدنم انگار داشت از من انتقام میگرفت. ذره ذره سمی که وارد بدنم با درد بیرون میریخت. روزهای اول نمیدانم چند روز بود 7 یا 10 روز فقط درد میکشیدم و فریاد میزدم. به زمین و زمان ناسزا میگفتم و دلم میخواست از آنجا فرار کنم.
تعبیر سفیدی یک رؤیا
قبل از آنکه صاحب خانهام برگردد و هنوز در دوران اعتیاد بودم که خواب دیدم روی یک صندلی نشستهام و برای همه کتاب میخوانم. خوابم در آن جا تعبیر شد. بعد از روزهای درد و بدن درد و سر درد تازه فهمیدم کجا هستم و چه کار میکنم. آن جا این طوری نیست که به حال خودت رهایت کنند. مدام زیر نظری. روانشناس هست. مددکار هست. آدمهایی هستند که ساعتها بالای سرت مینشینند و دستت را میگیرند و از روزهای خوب میگویند. از علایقم خبر داشتند مادرم و صاحبخانهام هم کلی کتاب برایم آورده بودند.
عصرها بعد از کلاسهای روزانهای که داشتیم روی یک صندلی مینشستم و برای دوستان کتاب میخواندم. شعر میخواندیم و با صدای بلند میخندیدیم. خوابم تعبیر شده بود. بعد از پاکی به خانه برگشتم. صاحبخانه و مادر و پدر و برادرم آمده بودند. حالا هم در همان خانه خودم هستم. صاحبخانهام قول داده تنهایم نگذارد. انگار یک فرشته باشد از طرف خداوند. یک ساعت از من بیخبر نیست. کلی کار قرار است با هم انجام بدهیم. بعد از ترک یک سفر به مشهد رفتیم. آنجا به امام رضا قول دادم که زندگی گذشتهام را فراموش کنم. دیگر کوتاهی پایم را نمیبینم. غم دوری پسرم هنوز هست اما راههای دیگری برای کم شدنش دارم. دیگر دنبال مسکن نیستم.
سفیدی ابرهای بالای سرش را خراب نکنید
کارشناس: رستم حسینپور (روان درمانگر اعتیاد)
یک فرد رهاشده از اعتیاد به یک کار و سرگرمی احتیاج دارد. نباید روز و شبش مثل هم به استراحت و خواب و خوردن و تلویزیون و کنار دست پدر و مادر یا فرزند و خانواده نشستن بگذرد. فرد باید احساس کند که میتواند روی پای خودش بایستد و خرج خودش را دربیاورد.
وقتی فرد در این مرحله با کسی صحبت میکند و از رؤیاهایش میگوید به هیچ وجه نباید او را دست کم بگیرید یا به رؤیاهایش بخندید، بدترین جمله برای فرد رهاشده از اعتیاد این است که کسی به او بگوید: «نمیشود، نمیتوانی، تو اهل این کار نیستی، اگر میخواستی کار کنی همان روزهای اول میکردی اگر کارکن بودی که معتاد نمیشدی، تو آدم کار کردن نیستی، پولش را از کجا میآوری و به تو کار نمیدهند و…»
لطفاً اگر نمیتوانید به او کمک کنید حداقل سفیدی رؤیاهایش را خراب نکنید. بگذارید برای رسیدن به رؤیاهایش تلاش کند. اگر هم دوست دارید و میخواهید از او حمایت کنید، همراهش شوید، پا به پای او راه بروید. اگر قرار است وامی بگیرد ضامنش شوید. اگر قرار است به جایی معرفی شود حتماً با او باشید. بهترین همراهی و دستگیری از فرد رهاشده از اعتیاد این است که از او حمایت درست کنید. وعدههای سر خرمن و پوچ و توخالی تا جایی که میتوانید به او ندهید. به زبان ساده او را سر کار نگذارید. درباره برنامههای واقعی با او صحبت کنید. اگر واقعاً کاری سراغ دارید به او بگویید، قول و وعده الکی او را ناراحت و شکاک میکند. نگذارید دوباره به دنیای شک و بیاعتمادی و دوری پناه ببرد. خانواده باید محیط امن یک فرد رهاشده از اعتیاد باشد. اول از ایدههای کوچک و قدمهای کوچک و آهسته شروع کنید به او اطمینان بدهید پشت سرش هستید به او اعتماد دارید و میدانید از عهده کارهایش برمیآید. البته همه این ها باید در عمل باشد. اینطور نباشد که جلوی او بنشیند و مدام به او بگویید من به تو اعتماد دارم و تو میتوانی و… باید راه را نشان بدهید از ایدههایش حمایت کنید و زیر بال و پرش را بگیرید.