سارا 28 سال دارد. روی تخت بیمارستان است و حال مساعدی ندارد. او با چشمانی پر از درد داستان زندگیش را اینگونه روایت میکند: «پدر و مادرم فرهنگی هستند و 3 فرزند دارند و هر 3 دختر. زندگی مالی آنچنانی نداشتیم اما آرامش داشتیم. پدر و مادرم اصرار داشتند که ما درس بخوانیم و همه هم و غم خود را معطوف درس و تحصیل ما کردند. من هم دختر دوم بودم و پس از قبولی خواهر بزرگترم در رشته مهندسی، توجهها به سمت من جلب شد. آنقدر درس خواندم که با رتبهای عالی در رشته پزشکی قبول شدم.
وقتی وارد دانشگاه شدم آنقدر سرگرم درس و تحصیل بودم که واقعاً درکی از شرایط اجتماعی و فرهنگی محیط بیرون از خانه نداشتم. در دانشگاه چندین بار همدانشگاهیهای پسر سعی کردند به من نزدیک شوند ولی من میترسیدم و از آنها فاصله میگرفتم. اما وقتی اتفاقات دانشگاه را با خواهر بزرگترم در میان گذاشتم گفت اینقدر نترس. راست میگفت! در نهایت در پایان سال دوم بعد از آشنا شدن با چند نفر از پسرهای دانشگاه، سعی کردم به سعید که از همه گوشهگیرتر بود بیشتر نزدیک شوم. سرم به درس بود ولی در اوقات استراحت سعید را در دانشگاه میدیدم. نگاه غیرتمندش من را مجذوب یا شاید هم مسخ کرده بود. چند ماهی به آشنایی گذشت. در مدت آشنایی بارها دیدم که سعید به بهانههای مختلف با دیگران درگیر میشود. دو خواهر داشت که واقعاً از او حساب میبردند. آن موقعها برایم اهمیت نداشت. توجهم را جلب نمیکرد. موقع رانندگی عصبی بود و چندین بار کارش به کلانتری کشیده بود. خلاصه من تمام این موارد را ندیدم و به نظرم مهم نبود.
وقتی سعید به خواستگاریام آمد سال سوم دانشگاه بودم. او موقعیت خوبی داشت. درسخوان بود و از طرفی پدرش فوت کرده و شرکت پدر هم به او واگذار شده بود. وقتی پدرش فوت کرده بود سعید 18 سال داشته و نتوانسته بود آنسال در کنکور شرکت کند در نتیجه پس از پایان دوره سربازی در دانشگاه پذیرفته میشود، برای همین او سه سال از من بزرگتر بود. مراسم عقد به سرعت برگزار شد. روزی برای خرید به مرکز خریدی رفته بودیم. نمیدانم چه شد که بیخودی به فروشنده مغازه گیر داد و در نهایت با او درگیر شد. برای جدا کردنش از فروشنده نزدیکش رفتم. دستش را گرفتم و او در حالی که فریاد میزد «به تو مربوط نیست برو کنار» دستش را از دستم کشید و وقتی دوباره نزدیک شدم به طرفی پرتم کرد و سرم به یکی از میزهای داخل مغازه خورد. دیگر چیزی به خاطر ندارم تا خودم را در بیمارستان دیدم و سعید را بالای سرم در حالی که خیلی مضطرب و نگران بود. چشمهایم که باز شد دستانم را میبوسید و عذرخواهی میکرد و اعتراف میکنم که در همان لحظه آن رفتار زشت یادم رفت.
مراسم عروسی تمام شد و به خانه خودمان رفتیم. یکی دو ماه اول هم به سفر و گشت وگذار گذشت و در همین مدت هم خشونت کلامی و رفتاری سعید با دیگران برایمان دردسرساز میشد. خلاصه نخستین دعوای زندگی مشترکمان سر یک موضوع بیاهمیت بالا گرفت. سعید فقط داد میکشید و در خانه تند تند قدم میزد. من هم میخواستم استقلالم را نشان دهم و کوتاه نیامدم. ناگهان دستش بالا رفت و کنار گوشم فرود آمد. برق از هر دو چشمم پریده بود بهت زده به چشمهایش نگاه میکردم که دست دیگرش به قفسه سینهام نزدیک شد و به زمین پرتم کرد. بعد هم رفت در یکی از اتاقها در را روی خودش بست. من هم گیج و مبهوت کف زمین نشسته بودم و نمیدانستم چه باید بکنم. اگر آن وقت شب به پدرم زنگ میزدم از ترس سکته میکرد. به اتاق رفتم و ساعتی بعد سعید بر آستانه در ظاهر شد.
آن شب هم گذشت و در خاطرهها گم شد. یواش یواش رفتار سعید در خانه لجام گسیختهتر میشد و امکان نداشت که میهمان داشته باشیم و بعدش دعوا نشود و ظرفی نشکند. میخواست حرف، حرف خودش باشد و من یک فرمانبردار محض باشم مثل خواهرانش و مادرش تا اینکه کاسه صبرم لبریز شد و یک روز گفتم که اگر رفتارش را اصلاح نکند به خانه پدرم بر میگردم. این جمله را که گفتم مثل اینکه برق سعید را گرفته باشد مشتش را به سمت صورتم پرتاب کرد. از شدت ضربه مشت به عقب پرتاب شدم و صدایش صدها برابر قویتر در گوشم طنینانداز شد که من را به رفتن تهدید نکن. این خانه قبرستانت خواهد بود. دیگر از سعید میترسیدم و همین طور نمیخواستم پدر و مادرم از این موضوع خبردار شوند. با خودم گفتم اگر چند وقتی پاپیاش نشوم حتماً دعوایی نخواهد شد. اما فایده نداشت سعید روز به روز عصبیتر میشد و مرا «کیسه بوکس» خود کرده بود.
یک شب چاقوی آشپزخانه را به سمتم پرتاب کرد و اگر جا خالی نداده بودم سینهام را پاره میکرد. بدون کفش و با لباس خانه به خیابان آمدم و فریاد کنان، کمک خواستم. همسایهها بیرون آمدند و سریعاً با پلیس110 تماس گرفتند. مأمور 110 که آمد بعد از کلی گفتوگو با سعید زیر بار حرفهای من نمیرفت که با پرتاب چاقو نزدیک بود بمیرم. پلیس که «مرد» و جوان بود مرا نصیحت میکرد که به خانه برگردم. میگفت دعوای زن و شوهر نمک زندگی است و… . به پلیس جوان گفتم من اگر به خانه برگردم امنیت جانی ندارم و میترسم. به پلیس گفتم من زورم به شوهرم نمیرسد اگر مرا بکشد چه کسی خبر دار خواهد شد؟ گفتم برایم آژانس بگیرید که به خانه پدرم بروم اما سعید گفت که دعوا تمام شده و چرا میخواهی خانوادهات را ناراحت کنی؟ جلوی همسایهها هم متعهد شد که کاری با من نداشته باشد. قبول کردم چون چارهای نداشتم و به داخل خانه برگشتیم.
همین که همسایهها به خانه هایشان رفتند چند کشیده آبدار به صورتم زد و بعد هم در اتاق خواب را بست و گفت حق ندارم پایم را بیرون بگذارم. فردا صبح که از خانه بیرون رفت در اتاق خواب را باز کرده بود. بیرون آمدم و با پدرم تماس گرفتم آنها هم آمدند و شب بحث مفصلی بین خانواده دلنگران من و سعید درگرفت. پدرم گمان میکرد من چون تجربهای ندارم، نمیدانم که در زندگیهای دیگر چه میگذرد. سعید من را تأمین کرده بود. ماشین، طلا، مسافرت و… البته با چاشنی کتک و تحقیر. پدرم گفت که هنوز دو سال از ازدواجم با سعید نگذشته و باید باز هم به او فرصت دهم. سال پنجم دانشگاه رو به اتمام بود و من هم انگار به هفتهای چند تا مشت و لگد عادت کرده بودم و صدایم در نمیآمد. بارها میخواستم بعد از کتک خوردن به کلانتری بروم اما هر بار از محیط صرفاً مردانه پلیس و دادسرا و دردسرهای آنجا ترسیده بودم.
در همین سال بود که خبردار شدم باردار هستم. درسهایم سنگین بود و همین طور زندگی با سعید تلخ و تلختر میشد. خبر بارداری را که به سعید دادم حال و روزش عوض شد، خوشحال بود و تا مدتی از مشت و لگد در امان بودم. سعید اصرار داشت که دانشگاه را رها کنم اما چرا؟ دو ترم از دانشگاه مرخصی گرفتم تا بعد از زایمان به خودم بیایم. فرزندمان یک ساله که شد گفتم باید به دانشگاه برگردم و بدبختیها دوباره شروع شد. اینبار پس از دو سال شدت ضربات و خشونت کلامی سعید صد برابر شده بود و حالا من که مادر فرزندی هم شده بودم بیشتر سکوت میکردم. در مقابل چشمهای پسرم که به دنیا باز شده بود کتک میخوردم و تحقیر میشدم. دانشگاه را هم رها کردم اما سعید تغییری نکرد.
دو هفته پیش به او گفتم که فرزندمان بزرگ شده و باید برای تغییر خودش از دکتر و مشاور کمک بگیرد. آن شب به قدری مرا زد که غرق در خون شده بودم. با صدای فریادهایم، همسایهها با 110 تماس گرفتند و پلیس وقتی مرا غرق در خون دید سریعاً گزارش ماجرا را تهیه کرد و مرا با معرفی به قاضی کشیک در دادسرا روانه پزشکی قانونی کردند. در آنجا پزشکی قانونی کبودیهایی از قبل هم در بدن نیمه جان من پیدا کرد و پرونده را به دادگاه فرستاد. حالا هم که بستری هستم. دو تا از دنده هایم شکسته و طحالم پاره شده است. دکترها میگویند زنده ماندنم شبیه معجزه است… سارا گریهاش میگیرد و… .
هیچ پناهگاهی نیست
وکیل سارا میگوید: «از سعید شکایت کردهایم و پس از این ضرب و جرح و به دلیل صدمات وارد شده به سارا بازداشت شده است. پرونده به دادسرا ارجاع شده و در نوبت رسیدگی است. پزشکی قانونی طول درمان بلند مدتی برای سارا در نظر گرفته است. همه نگرانی سارا هم، فرزندش است. او میترسد که سعید پس از رهایی از بازداشت دیگر نگذارد که سارا فرزندش را ببیند البته اقدامات اولیه طلاق هم انجام شده و طبق قانون حضانت کودک تا هفت سالگی با مادر است و پس از آن هم با استناد به همین موارد ضرب و شتم سارا ممکن است دادگاه پدر را صالح به حضانت فرزند تشخیص ندهد. سارا نباید از این بابت نگران باشد.»
خشونت علیه زنان در خانواده یا اصطلاحا خشونت خانگی علیه زنان امروزه بسیار مورد توجه است و مدتهای مدیدی است که جهان در جهت مقابله با این پدیده شوم علیه جسم و جان زنان، به مبارزه پرداخته است. اما انگار این تلاشها کافی نیست و هنوز هم از گوشه و کنار جهان زنانی را مشاهده میکنیم که با تصویر آشنای سیاهی و کبودی در جسمشان در قاب برخی از تصاویر نقش بستهاند و به آمارها اضافه شدهاند. در ایران هم خشونت خانگی علیه زنان وجود دارد و البته قربانیان این نوع از خشونت در کشور ما بیسر و صدا و خاموشتر از بسیاری از نقاط دنیا هستند.
هرچند قانون اساسی اصولی در مورد حفظ بنیان خانواده دارد و همچنین چندین اصل را به حقوق زنان اختصاص داده است، آنچه تاکنون در خصوص مقابله با این پدیده شوم در کشور ما انجام شده نه تنها کافی نبوده بلکه بسیار کم است. درکنار این موضوع مسأله حمایت از قربانیان خشونت خانگی توأم با روندهای قضایی از اهمیت بیشتری برخوردار است که مورد بیتوجهی قرار گرفته و نه تنها در قوانین به صورت جداگانه و محکم گنجانده نشده بلکه هیچ نهاد اجتماعی خاصی نیز در راستای حمایت از آسیب دیدگان خشونت خانگی وجود ندارد. در چنین نهادی وجود یک محیط زنانه و امن لازم است تا زنان براحتی بتوانند به آنجا مراجعه و گزارش خود را از خشونت اعمال شده جسمی، جنسی یا کلامی در محیط خانواده بیان کنند. در ایران تنها یک کلانتری زنان در شهر مشهد دایر است و انگار قرار نیست که نمونه دومی از این کلانتری وجود داشته باشد! وجود محیطی امن که آسیب دیدگان براحتی و در آرامش بتوانند شکایت خود را در آن مطرح کنند از ضروریات است.
نکته دوم وجود قوانین حامی و تخصصی در این خصوص است که در حال حاضر در مجموعه قوانین کشور ما وجود ندارد و قربانیان این خشونت باید روالی را طی کنند که مثلاً در یک درگیری خیابانی باید طی شود. پس از طرح شکایت هم قربانی به حال خود رها میشود و بعضاً باید به همان خانهای بازگردد که در آن مورد خشونت قرار گرفته است.
اما در اکثر نقاط جهان مراکزی وجود دارد که آسیب دیدگان را نگهداری میکند تا از نظر جسمی و روحی التیام پیدا کنند. پس از آن هم با سرکشی و حمایتهای بعدی به صورت مستمر تا حدی مانع تکرار خشونت میشوند. متأسفانه در کشور ما چنین مراکزی وجود ندارد و آسیب دیدگان پس از مراجعه به مراکز قضایی رها میشوند و در این مواقع امکان دوباره مورد خشونت قرار گرفتن، بسیار بالاست.
اطلاعرسانی و آموزش دو رکن مهم مبارزه با خشونت خانگی
با وجود ضعف قوانین و حمایتهای لازم از قربانیان خشونت خانگی اما وظیفه مهمی بر دوش اجتماع و در درجه بعدی خود زنان قرار دارد. از رسانههای جمعی انتظار میرود با در نظر گرفتن ملاحظات لازم، حمایتهای قانونی و اجتماعی را به آسیب دیدگان گوشزد کنند و آموزش دهند. همچنین زنان باید به محض در معرض خشونت قرار گرفتن مراتب را به پلیس گزارش دهند و البته پیش از آن خانوادهها باید به فرزندان دختر خود آموزش دهند که چنانچه مورد خشونت قرار گرفتند خانواده را حامی خود بدانند و اطلاع دهند. همچنین لازم است که محیط خانواده از خشونت به دور باشد. تماشای فیلمها و تصاویر خشن یا زندگی در محیطی که خشونت در آن رواج دارد ممکن است فرد را در آینده به یک خشونتکننده علیه فرزند و همسرش تبدیل کند.