پنجساله بود که پدرش را در تصادفی در مسیر اهواز به تهران از دست داد. روزهای غم و اندوه کودکی را خوب به خاطر دارد. روزهایی که مادرش گاه و بیگاه اشک میریخت و او نمیدانست که وقت دلتنگی به دامان چه کسی باید پناه ببرد. اینگونه شد که از همه فاصله گرفت. مادر و پدرش علاقه عجیبی به هم داشتند و چون خانواده با ازدواجشان مخالف بود و به همین دلیل برای رسیدن به هم سختی کشیده بودند عمق این علاقه بیشتر شده بود.
هنگامه ادامه داستان زندگیش را اینگونه روایت میکند: کوچکتر از آن بودم که خاطره شفافی از پدرم داشته باشم. از طرفی او کارشناس و به نوعی بازرس شرکت های نفتی و سفر بخش جدایی ناپذیر زندگیش بود. اما مادرم؛ مادرم زن مقاومی بود و یا حداقل سعی میکرد به من و برادرم و سایرین اینطور نشان دهد. سال اول پس از فوت پدرم بسیار سخت گذشت. تلفن های گاه و بیگاه پدر بزرگم که خودش هم از مهندسان قدیمی شرکت نفت بود و تهدید مادرم که بچه ها را خواهد گرفت و بیقراری های مادرم بعد از آن تماسها دردناک بود. مادرم ما را محکم در آغوش میگرفت و با ضجه از خدا میخواست که نگذارد پدربزرگم موفق شود. مادر مدیر یک آموزشگاه در تهران بود و درآمد خوبی داشت خلاصه اینقدر بالا و پایین کرد و به هر دری زد تا به صورت قانونی حضانت ما را گرفت و راه ادعا را بر پدر بزرگ بست ولی پدر بزرگم دست از سر ما بر نداشت. مادرم معتقد بود که باید احترام پدر بزرگ را در هر شرایطی حفظ کنیم. بنابراین پدر بزرگ ساعتها پشت تلفن یا در دیدارهای سالی یکی دو بار، انواع و اقسام تهمت ها را به مادرم نسبت میداد و ما هم شنونده محض بودیم.
برادرم که مرد بالغی شد سایه پدر بزرگ را حداقل در زندگی من کمرنگ تر کرد. اما محو نشد. به زعم پدر بزرگ چون من از نظر خلق و خو و قیافه ظاهری کپی پدرم بودم پس او حق داشت انتقام سرپیچی پسرش را از من بگیرد. خاطرم هست که پدر بزرگ با مادر و برادرم کشمکش های مالی زیادی داشت. پدرم قبل از مرگش به دلیل مخالفت شدید پدرش و برای اینکه اگر روزی اتفاقی برای او افتاد مادرم و ما سختی نکشیم، خانه تهران را به نام مادرم، من و برادرم کرده بود و خانه ای هم در اهواز داشت که به نام خودش بود. نمیخواهم وارد جزئیات داستانهای مالی خانواده شوم اما پدربزرگ همیشه دنبال راههایی میگشت که ما را از مادرم جدا کند یا ما را نسبت به او بدبین کند. حتی یادم هست که مادرم چند خواستگار داشت ولی از ترس پدربزرگ همه را رد کرده بود. مادرم وقتی بیوه شد تنها 27 سال داشت و حقش نبود که زندگیش خراب شود اما به دلیل لجبازی ها و کج خلقیهای پدر بزرگ راه هر لذتی از زندگی را بر خودش بسته بود.
ازدواج با حکم دادگاه
چرخ روزگار چرخید و وقت ازدواج من شد. همین اواخر یکی از همکلاسی ها به خواستگاریم آمد و تقاضای ازدواج کرد. حامد از هر نظر شرایط لازم برای ورود به خانواده سه نفره ما را داشت. خلق و خویش مادر را یاد پدر میانداخت. پسری که مستقل بود؛ هم کار میکرد و هم درس میخواند. خلاصه هر کاری کردم که پدر بزرگ راضی و در مراسم حاضر شود، راه به جایی نبردم. حتی اصرار و درخواست برادرم هم بی فایده بود. پدر بزرگ اینکه ما دو روز قبل از خواستگاری موضوع را با او در میان گذاشته ایم را بهانه کرد و گفت که به او بیاحترامی شده است. او میگفت مترسک سر جالیز که نیستم، امکان ندارد اجازه ازدواج بدهم.
خلاصه روز خواستگاری بدون حضور پدر بزرگ و عموها که همگی از پدرشان حساب میبردند از راه رسید. پدر حامد از بازاری های قدیمی بود نه اینکه متعصب باشد اما اصول خاص خودش را داشت. وقتی فقط جمع سه نفره ما را دید سراغ پدر بزرگ و عموها را گرفت و مادرم برای او توضیح داد که چون با او مشکل دارند به این مراسم نیامدهاند. پدر حامد هم با عذرخواهی وقت خواست تا بتواند با پدر بزرگ صحبت کند و نظر مساعد او را جلب کند. او معتقد بود که اگر این خواستگاری به جایی برسد بدون رضایت ولی دختر امکان ندارد که او به این وصلت رضایت دهد. از فردا همه دست به کار شدند حامد، پدرش، مادرم، برادرم و حتی خودم که قسم خورده بودم اگر پدر بزرگ به مراسم نیامد دیگر کلامی با او حرف نزنم.
حتی عمو و عمه هایم هم دست به کار شدند اما بی فایده بود. پدر بزرگ گفته بود که رضایت نمیدهد. خلاصه چند ماهی گذشت و حامد باز هم به این ازدواج اصرار داشت اما پدرش راضی نمیشد. حامد هم به سیم آخر زد و گفت بدون رضایت پدرش ازدواج خواهد کرد. مگر میشود عمر و آینده خود را معطل اجازه پدرش کند. با دفتر خانهای صحبت کردیم ولی سردفتر گفت بدون رضایت ولی دختر برای ثبت ازدواج به مشکل بر میخوریم. من هم دنبال دردسر نبودم با یکی از دوستانم که حقوق خوانده بود مشورت کردم و قرار شد که به دادگاه بروم و اجازه ازدواج را از دادگاه بگیرم. اصلا فکر نمیکردم که هنوز زندگی مشترک شروع نشده باید اینقدر دردسر بکشم. فرق من با دوستان دیگرم که بدون دردسر سر سفره عقد نشسته بودند چه بود؟
خلاصه به دادگاه مراجعه کردم. قاضی شرایط خواستگار را از من پرسید ولی پدر بزرگم را به دادگاه فرا نخواند. داستان زندگی را برایش تعریف کردم و همچنین از حامد خواستم که خودش را در معرض قضاوت قاضی قرار دهد. نهایتاً توانستیم اجازه دادگاه را بگیریم ولی حالا پدر حامد شمشیر را از رو بست که بدون اجازه بزرگترها از زندگی خیر نخواهیم دید و …. . پدر بزرگ هم کل ارتباطش را با خانواده ما قطع کرد و گفت که با این کار برای او در حکم مرده هستیم. حکم کرد که اگر خبردار شود یکی از عموها یا عمههایم یا حتی فرزندانشان در یکی از مراسم ما شرکت کنند با آنها هم قطع رابطه خواهد کرد. خلاصه ازدواجی که میتوانست به راحتی و بدون هیچ مانعی صورت گیرد بهانه جنگ بزرگترها با ما شد. من و حامد زندگی را شروع کردیم. اما هر دو حمایت بخشی از خانواده را از دست دادیم. با این حال به آینده امیدواریم.
تشریح قانونی لزوم اذن ولی در ازدواج دختر باکره
از آنجایی که نهاد خانواده و امر ازدواج در کشور ما مسأله مهمی است قانونگذار توجه ویژهای به این نهاد حقوقی ازدواج داشته است. از طرفی تاکید بر شرایط آن را تسهیل میکند و از طرفی به هر طریق ممکن سعی در تحکیم و استحکام بخشیدن به آن دارد. طبق قوانین کشور و مستند به مواد 1180 و 1181 هر یک از پدر و جد پدری نسبت به اولاد خود ولایت دارند و حتی اگر حضانت طفل طبق نظر دادگاه به فرد دیگری(مادر) داده شود ولایت از پدر و جد پدری سلب نخواهد شد. هر چند با رسیدن به سن رشد آثار این ولایت کمرنگتر میشود اما نظر قانون این است که اذن پدر یا جد پدری که همان ولی قهری است برای ازدواج دختر باکره لازم است. بنابراین حتی اگر دختر باکرهای در سنین بالا هم بخواهد ازدواج کند به اذن ولی قهری نیاز دارد.
ماده 1043 قانون مدنی اصلاحی سال 1370 در باره ازدواج دختر باکره و اذن ولی قهری بیان میدارد: نکاح دختر باکره اگرچه به سن بلوغ رسیده باشد موقوف به اجازه پدر یا جد پدر او است و هرگاه پدر یا جد پدری بدون علت موجه از دادن اجازه مضایقه کند اجازه او ساقط و در این صورت دختر میتواند با معرفی کامل مردی که میخواهد با او ازدواج نماید و شرایط نکاح و مهری که بین آنها قرار داده شده است پس از اخذ اجازه از دادگاه مدنی خاص به دفتر ازدواج مراجعه و نسبت به ثبت ازدواج اقدام نماید.
بنابراین همانطور که از نظر عرفی اجازه بزرگترها برای ازدواج لازم است از نظر قانونی نیز این اجازه لازم است اما قانونگذار راه را بر بهانه جویی ولی بسته است و اگر تشخیص دهد که ولی بدون علت موجه با ازدواج مخالف است، میتواند به درخواست دختر وارد شود و اجازه ازدواج را صادر کند.
موارد سقوط اذن ولی در ازدواج
در بعضی از موارد، اعتبار اذن ولی ساقط میشود و دختر باکره می تواند بدون اذن پدر یا جد پدری خویش اقدام به ازدواج کند. چنین ازدواجی صحیح و نافذ است. این موارد عبارتند از:
- ولی در قید حیات نباشد.
- ولی حاضر نباشد. اگر ولی مسافر یا غایب باشد، ولایت او ساقط و اذن او غیر لازم میشود.
- ولی اهلیت نداشته باشد. پس ولی محجور حق دخالت ندارد.
- ولی در اذن، مصلحتشناسی نکند. اختیار ولی محدود به مصلحت دختر است.
- ولی در رعایت مصلحت دلسوز نباشد. ممانعت بی دلیل، ولایت ولی را ساقط میکند.
قبل از اصلاح ماده 1043، دادگاه ملزم بود نتیجه دادرسی را به اطلاع ولی دختر باکره برساند و ولی هم 15 روز حق اعتراض به حکم دادگاه بر اساس مستندات خود مبنی بر هم کفو نبودن پسر با دخترش را داشت. در اصلاحیه جدید این مورد از قانون حذف شده و صرف اینکه دختر دادگاه را قانع کند که عدم اذن پدر بدون دلیل موجه است دادگاه حکم مقتضی را صادر خواهد کرد.
همچنین از ماده قانونی که در بالا به آن اشاره شد نتیجه میگیریم نکاح دختر باکرهای که ولی قهریاش بدون علت موجه اذن نمیدهد باطل نیست. اجازه ولی شرط نفوذ عقد است یعنی اگر ولی بعدا هم رضایت دهد آن ازدواج نافذ خواهد شد اما اجازه دادگاه برای ثبت رسمی این ازدواج لازم است.
همانطور که میدانیم ثبتنشدن ازدواج آثار سوء حقوقی خواهد داشت؛ چرا که بسیاری از آثار ازدواج پس از ثبت آن محقق خواهد شد بنابراین توصیه میشود که زنان و دختران جوان نسبت به ثبت واقعه ازدواج اهتمام ویژهای داشته باشند و در چنین مواردی از مراجعه به دادگاه اجتناب نکنند؛ چرا که محاکم مربوطه در این موضوع با سرعت و رعایت انصاف به دلایل دختران توجه کرده و راه ثبت ازدواج را می گشایند.
عاطفه خلفی
20سال پیش با همسرم که محل کارم تا منزلشون چند قدمی نبود.وکاملا همدیگرو میشناختیم.به هم علاقمند وچون همسرم گفت .خانواده انها به هیچ عنوان راضی نمیشن.وگفت 1روز منزل نرم وباهم باشیم ویا عقدکنیم.که من قبول کردم.ولی تماس گرفتم.گفتم نگران زیاد نباشند.وقول دادند.برگردیم ازدواج میکنیم وقتی برگشتیم.پلیس منتظرم بود.وخلاصه روز دادگاه چون همسرم دیگه بود وگفت حتی قاضی گفت باید ازدواج کن منم بسیار خوشحال.باورم نمیشد.پدر خود خواهش گفت اجازه نمیدم.سال74متاسفانه قاضی تو وزرا هر کدام 150 ضربه که 1ماه درد کشیدم.واگر پدرخدابیامرزم نبود.گفته بود آدم ربا هستم !وچون عکس باهم داشتیم پدرم پیدا کرد.وشانس اوردم. وچون همیشه ناراحت ونگرانش بودم وگفتم تا وقتی ازدواج نکنه من نخواهم فکر دیگری کنم.وبعد 2سال چون تو خونه حبس بود دوست قدیمیش رودیدم.وخواستم.تکلیفم بدونم وخبراورد گفته باباش موهات مثل دندونات باید سفید شه.و..که گفتم فقط 1ثانیه بتونه وجلو درخونشون بیاد من ردیف میکنم عقد کنیم.ورفتیم.از تهران به بعد ازقم وچندتا شاهد وعقد کردم وزنگ زدم باباش حالا بیا .وزندگی بسیار خوب و2تا بچه .وبعد 10سال با ارث وام 10ساله خونه نوساز ومتاسفانه تا 10سالش تموم شد.رفت وامد هم داشتیم.اعتماد ما رو جلب کرده بود.وچون 10واحد ساخته بود همسرم پیشنهاد داد 1سال منزلمون رو اجاره بدیم و1واحد برای یکسال به ما بدن.اما گفتن برای فروش گذاشتن.بفروشید پولتون رو بیارید وسه دانگ به اسمم و3تا دانگ همسرم وقتی فروختیم .گفتن نه پیش فروش و..انتقام میخواست بگیره وهمه جا هم برای تبرعه کردن خودش حیثیت منو برده.7ساله افسرده وبا کسی حوصله حرف ونه تفریحی و…خواستم بدونم به هر جرمی باشه ازش شکایت کنم..فقط ابروم برگرده شاهد هم دارم لطفا جواب بدهید تشکر