اینجا کوالالامپور است.
همان جایی که ایرانیان زیادی قربانی فریب مافیای موادمخدر را خورده و در وضعیت نامناسبی به سر می برند.
خودش می گوید فریب خورده است و خواسته ثواب کند که کباب شده است. برای کار و تحصیل راهی مالزی شد اما ناگهان سردی دستبند را در فرودگاه کوالامپور احساس کرد. مامور پلیس بسته ای را در مقابلش قرار داد و از او خواست زیر برگه ای را امضا کند. بعد یک راست او را به زندان بردند. امیر در این باره می گوید:” در فرودگاه امام خمینی (ره) زنی به من مراجعه کرد و خواست بسته ای را برای پسرش به کووالامپور ببرم. من هم دلم به حال این زن سوخت و بسته را داخل چمدانم گذاشتم. قرار بود پسرش در فرودگاه مالزی بسته را تحویل بگیرد. وقتی پلیس مالزی مرا دستگیر کرد تازه فهمیدم در این بسته مواد روانگردان بوده است. هرچه تلاش کردم نتوانستم بی گناهی خود را اثبات کنم.”
در مورد زندان های مالزی و تعدادی از ایرانیانی که در زندان های این کشور به سر می برند، زیاد شنیده ایم! ایرانیانی که عمدتا فریب باندهای تبهکار و سندیکاهای بین المللی را خورده و ناخواسته در دامی می افتند که پایانی برای آن متصور نیست. یک سال زندان، دو سال زندان، پنج سال زندان، ده سال زندان و شاید هم اعدام!
به گزارش پایک نیوز، شنیدن صحبت های یکی از قربانیان که از قضا پس از تحمل چند سال زندان حالا تبرئه شده است، می تواند بسیار عبرت انگیز باشد. گزارش زیر، حاصل تلاش خبرنگار ایرنا در مصاحبه با یکی از همین قربانیان است که در زیر می خوانیم: “دانه های تسبیح کهنه اش را همچنان در دست می چرخاند، تند تند صلوات می فرستد و دمپایی های مردانه اش را تکان می دهد. ‘تاریک بود؛ عفونت داشت، مارمولک می خوردیم، متعفن بود’. دخترک می گفت.
اینجا برزخ است، برزخ..!
صدای درب که آمد از جایش پرید، ‘صدای ممتد و کشنده میله که روی نرده با غیظ می کشیدن ، هنوز تو گوشمه !’ مادر دخترک گفت.
‘شب های طولانی و روزهای تاریک تر از شبش، صدای ناله از درد زخم ها، آنجا میله ها و ناله ها اول و آخرِ دنیا را تعیین می کنند’. مادر دخترک گفت.
دخترک 18 ساله بوده که به زندان مالزی می رود، لاغر و تکیده شده، جا به جای تنش جای زخم دارد. نشسته روبرویم. بعد از سه سال و سه ماه تبریه شده! چه فرقی می کند نامش چه باشد، مهم کوله باری از تجربه های غم انگیز است که که درونش را غارت کرده است.
منتظرم شروع کنند، مادر رخصت می خواهد و من تنها چشم هایم را به نشانه تایید باز و بسته می کنم، می پرسد نامش را نیاز دارم یا نه !؟ می گویم: فرقی نمی کند! می گوید: رسالت داریم به مردم کشورمان بگوییم اینجا برزخ است، برزخ!
خودش را خدیجه معرفی می کند و می گوید: در تهران زندگی می کردم، تنها پسرم را بر اثر تصادف از دست دادم، دختر کوچکم ناراحتی اعصاب گرفت، همسرم از زندگی ما جدا شد و من به سختی کار می کردم . با توجه به شرایط دخترم تصمیم گرفتم برای تغییر روحیه اش به یک کشور خارجی سفر کنم.
آرایشگاه داشتم، درآمدم بد نبود، یک خانمی به عنوان مشتری به آنجا آمد، سر درد و دلم باز شد؛ این خانم پیشنهاد داد که تور مسافرتی دارد و قیمتش هم بسیار مناسب است. فقط از من خواست برای گذرنامه خودم و دو دخترم اقدام کنم.
صدایش به بغض می نشیند و ادامه می دهد: همیشه از خارج از کشور می ترسیدم، اما بالاخره دلم را راضی کردم که دخترانم را بردارم و به این سفر بروم. سفر زمینی بود و مقصد سوریه و زیارت. تو اتوبوس بودیم که این خانم کنارم نشست و گفت: می خواهم از دمشق مسافران را راهی مالزی کنم که چند روزی هم در آن کشور تفریح کنند، همراهشان می روی؟’ من به شدت مخالفت کردم و گفتم پولی برای این سفر همراه ندارم. گفت ایرادی ندارد من قرض می دهم شما آنجا خرید کن بیار به تهران بفروش و پول من را پس بده. با نارضایتی قلبی پذیرفتم که همراهشان بروم و در اسرع وقت پول این خانم را پس بدهم.
دو روز در سوریه بودیم بعد از دو روز با ما و چند تن دیگر از مسافران تماس گرفتند و گفتند سریع خودتان را به فرودگاه برسانید از آنجا به قطر رفتیم . در سالن ترانزیت بودیم که سر و کله این دو خانم که دو خواهر هم بودند، پیدا شد.
ما را از سالن ترانزیت به سالن پرواز انتقال دادند. در زمان تحویل بار چمدان های خودشان را با چمدان های ما همراه کردند و همه تگ های چمدان بر روی بلیت دخترم چسبانده شد.
وقتی خواستیم به سمت سالن پرواز برویم یکی از خواهرها بر روی زمین نشست و گفت: پا درد به شدت آزارم می دهد. در همان لحظه کسی با ویلچر آمد و به ما گفتند از بخش دیگری با ویلچر وی را سوار خواهیم کرد. ما هم که کاملا بی اطلاع بودیم. من و دو دخترم به همراه دو تا خانم دیگر و یک پسر جوان، سوار پرواز شدیم . تمام طول پرواز هواپیما را گشتیم ولی این دو نفر را ندیدم.
رسیدیم مالزی از پرواز پیاده شدیم تا ساعت 12 شب تو فرودگاه منتظر این دو تا خانم بودیم. بچه ها خسته شده بودند و خانم همراهمون بچه چهار ساله اش از خستگی بی تابی می کرد. ساک ها را برداشتیم و به سمت گیت خروج رفتیم. چمدان های خانم ها را هم که تگش بر روی بلیت دخترم بود برداشتیم گفتیم شاید بیایند و بگیرند. ساک های ما که رد شد ساک این خانم ها را پلیس باز کرد و چند تا اسپری از توی آن در آورد و یکی از آنها را شروع کرد به زدن. اسپری خوش بو کننده بود فکر می کنم . ما رو روانه دفتر پلیس کردند و رفتارشان مشکوک شد. اسپری را با چکش باز کردند و پلاستیکی از آن خارج کردند که چیزی شبیه یخ در آن بود.
ما هنوز نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. فقط می گفتند ‘شابو’ ، ‘شابو’. ما هم نه زبان بلد بودیم نه دلیل این کارها را می دانستیم. بالاخره از طریق کامپیوتر با دختر بزرگ من که در آن زمان 18 ساله بود ارتباط برقرار کردند و به ما فهماندن ما شیشه به همراه داریم و حکممان در این کشور اعدام است.
زن هنوز هم با یادآوری آن اتفاق درد می کشد. این از رفتار و سرتکان دادن های گاه و بی گاهش معلوم است. دختر هنوز صلوات می فرستد و تسبیح را تکان می دهد، دختر کوچکتر اما سکوت محض کرده و فقط زمین را نگاه می کند.
شوک شده بودیم ، باورمان نمی شد این بلا به سرمان آمده باشد. ما تا صبح آنجا نشسته بودیم و ساک ها به جای نامعلومی رفته بود. نخستین کاری که انجام شد جداکردن دختر چهارساله همسفرمان بود. به او گفتند نمی توانی با بچه به زندان منتقل شوی و باید بچه ات را تحویل دهی.
همسفرم در آن شرایط بد، بچه را به نگهبان تحویل داد. اسپری ها تقسیم شد و هر کدام در ساک یکی از ما قرار گرفت. ما را مستقیم به دادگاه منتقل کردند ، پول هایمان را گرفتند، تمام وسایلمان را گرفتند و روز دادگاه اصلی از 10 ساک، تنها 6 ساک را آوردند که خالی خالی بود و ما در نهایت 6 اکتبر سال 2011 حتی با رد آزمایش ‘دی.ان.ای’ به زندان منتقل شدیم.
مادر خسته می شود از تعریف. نگاهی به دخترانش می کند، آنها را آورده بود خارج برای تفریح. برای اینکه غم از دست دادن برادر را فراموش کنند. وقتی عازم سفر شدند دختری 18 ساله و 17 ساله بودند و حال 22 ساله و 23 ساله.
نگاهی می کند به دخترکانش. می گوید: خیلی سختی کشیدیم خیلی. مریم دختر بزرگمه سه روز تو زندان از عفونت گوش تو کما بود. داشت از دستم می رفت. از عفونت آنجا تمام بدنش زخم شده بود. یکسال زخم داشت بدنش.
‘زندان مالزی آب ندارد، باورتان می شود!؟’ مادر گفت. ‘صبح به صبح یک سطل می دهند برای هفت نفر، آن یک سطل هم برای حمام است هم برای دستشویی و هم برای خوردن!’
‘حمام و توالت در اتاق هست. بدون هیچ پوششی! اتاق دو در سه است و هر هفت نفر باید در آن زندگی کنند. از کجایش بگم خانم!’
اشک در چشمهای به گود نشسته اش جمع می شود ‘عفونت بیداد می کند. سال اول دستشویی ها را در کیسه می ریختیم و به بیرون پرت می کردیم تا کمتر در معرض عفونت باشیم، اما بعد از یکسال پشت پنجره های کوچک اتاق هم فنس کشیدند! و دو سال از صبح تا شب و از شب تا صبح در اتاق حبس بودیم’.
‘اسمش را زندان بگذارم یا قفس! فقط می دانم آنجا زندان نیست، قفس هم شرف دارد ، اینجا برزخ است ، برزخ!’.